دختری نوجوان با سری پرشور از عشق نویسندگی بودم که با کلیدر آشنا شدم * با قهرمانانش زندگی کردم و تجربه اندوختم ‘در غم به خاک افتادن سرو قامتش خالصانه گریستم * حال سالها از آن زمان می گذرد و من پا به مرحله تازه از زندگی گذاشته ام * تجربه ۳۰ سال نوشتن و خلق ۱۲ اثر در کارنامه م دارم شخصیت های بسیاری در کتاب هایم خلق کردم * اما هنوز قهرمانان کلیدر در رویا هایم جولان می دهند * مارال و گل محمد جادوی زندگی م هستند * سالها اندیشه م این بود بازماندگان گل محمد در افق سیاه کدام زندگی حل شدند ) دست تقدیر مرا با آخرین بازمانده طایفه کلمیشی ها آشنا کرد * او پرده از راز برداشت و از انتقام مخوف خان محمد که آتش بر بنیاد سیاه دلان زد گفت *
بخشی از کتاب
هوا دم گرفته و دلگیر بود جاده چون ماری پرپیچ و خم برای بلعیدن ما دهان باز کرده بود قلبم با شدت بیشتری می زد اضطراب بر جانم پنجه انداخته و به روحم چنگ می زد هرچقدر به مقصد نزدیک تر می شدم دلهره امان م را می برید * ذهنم مالامال از سوال های بی جواب بود آیا موفق خواهم شد آیا یاری م خواهند کرد * با اما و آیا های بسیاری درگیر بودم * ساعتی بعد از روبرویم شبحی از چند خانه که غریبانه سر در آغوش هم گذاشته بودند نمایان شد * خانه های با زخم های پنجاه ساله ِ مکانی که آخرین بازماندگان گل محمد را در خود جای داده بود * روستای که سالها مکان تاخت و تاز ژاندارم ها بود ؛ روستایی که گل محمد از آن سر برافراشت حال در روستای سوزن ده هستم * غلام حسین کلمیشی عمو زاده خان محمد و تنها پسر خان محمد که هم نام پدر است روبه رویم هستند * ان ها از گذشته پرخون و آتش می گویند و من بر سینه کاغذ حک می کنم* غلامحسین در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده آهی از ته دل می کشد و می گوید *همه چیز از یک سپیده دم بارانی و دلگیر شروع شد * ****
انتقام خان محمد ***
قطره های باران بی رحمانه و شلاق وار بر سر روی کاروانیان فرود می آمد-همه سر در گریبان برده و در زیر چفیه ها پنهان شده بودند ، قافله سالار در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود سعی می کرد تا پاسگاه مرزی را ببیند * او می دانست تا مقصد راهی نمانده باران بی امان می بارید .همه خاموش و آرام روی جمازها و بعضی هم روی اسب جا خوش کرده بودند . انتظار دیدن خاک وطن باعث شده بود حتی آن باران شدید هم برایشان رحمت باشد .,,ساعتی بعد کاروانیان زیر شرشر باران کنار پاسگاه رسیدند .کور سوی روشنایی ایران از مسافتی دور دیده می شد .همهمه و هیاهوی غریبی بین مسافران ایجاد شده بود .آما همه این هیاهو ها و شادی و سرو صدای مردم هیچ اثری در مرد بلند قامتی که از بد ورود به پاسگاه مرزی به کنار خط مرز رفته بود نداشت. او پشت به مردم و سرو صدایشان رو به ایران ایستاده و با چشمانی شرربار و نگاهی خوفناک زیر لب زمزمه می کرد * من برگشتم لحظه انتقام فرا رسیده *،* برگرفته از کتاب انتقام خان محمد
!!این قیمت جهت پیش فروش کتاب میباشد!!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.